فصلِ پاییز است و دل تنگ است و من جا مانده ام در حصارِ عاشقیها من چه تنها مانده ام زیرِ بارانِ خزان با خش خشِ برگِ درخت گوییا اینجا فقط من زار و شیدا مانده ام بس که چشمانم به در, گوشم به آوای تو بود این چنین بی تابم و در فکر و سودا مانده ام در کویرِ عاشقی در پهنهی خشکِ دلم لیک با اشک دو چشمم بِینِ دریا مانده ام شب سحر شد, خواب در چشمِ تَرَم هرگز نشد در میانِ موجِ غم با فکرِ فردا مانده ام کاش می آمد رفیقِ سبزه و یارِ ِچمن تا ببیند من چه پیرم یا که برنا مانده ام برای رها کردنت دیر است تو ریشه کرده ای در من مثل دانه ای بر دلِ خاک مثل کوهی بر بستر زمین مثل ابری بر فراز آسمان دیگر نمیتوانم رهایت کنم حتی اگر گوشه ای از قلبم برای همیشه خالی بیا درڪنار هم درس عشق بخوانیم تــو مـرا در قلبت حفظ ڪن و مـــن روے هر چه غیر از تــو را خط می ڪشم بیا که عشق را هر روز و شب دوره ڪنیم لحـــظه هـــایی ناب دارم با تو و شیـــدا دلت عـــاشقـــی ها کـــرده قلب بیقـــرارم بــــا دلت جــان ناقــابل فــدایت می کــنم در راه عشق یک نفـــس باید بمـــیرم در رسیــــدن تا دلت روز و شب در کوی عشقت می زند پر پر دلم می شنــــاســــد این دل سرگشـــته را آیا دلت دل که نه!دریای احساس است و عشق و معرفت شـــور و شوقی کــرده برپا باز هم اینجا دلت از دل و احساس تو سرمست و شیدا می شوم می دلت ساغر دلت میخانه و ماوا دلت می رســـاند عاقبت ما را به رویای وصـــال خوب می دانـــد مسیــــر آرزوهــــــا را دلت ????
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,
|